شیوه های دعوت به نماز

این وبلاگ به منظور ارائه در چهرمین مسابقه سراسری وبلاگ نماز تهیه شده است

شیوه های دعوت به نماز

این وبلاگ به منظور ارائه در چهرمین مسابقه سراسری وبلاگ نماز تهیه شده است

تازه‌ مسلمان آلمانی نرم افزاری برای آموزش نماز تهیه کرد


اللهم عجل لولیک الفرج


یک تازه‌مسلمان آلمانی اقدام به تهیه نرم‌افزاری اسلامی کرده که خواندن نماز را برای میلیون‌ها تازه‌مسلمان آسان‌تر می‌کند. این نرم‌افزار علاوه بر اعلام ساعت دقیق نماز و نشان دادن جهت قبله، به افراد در قرائت صحیح نمازشان کمک می‌کند.

ماتیاس منده، تازه‌مسلمان آلمانی که در سال 2008 مسلمان شد، این نرم‌افزار را که دارای دستورالعمل‌های ساده است، ساخت تا به تازه‌مسلمانان در اجرای این فریضه دینی کمک کند.

وی می‌گوید: برای من به عنوان یک تازه‌مسلمان که با زبان عربی هم آشنایی ندارم، گاهی به یادآوردن همه‌‌چیز دشوار بود. از این رو با ساختن این نرم‌افزار سعی کردم که به کسانی که مانند من در این زمینه مشکل دارند، کمک کنم.

این نرم‌افزار دارای بخش تصاویر متحرک است که وضعیت درست بدن به هنگام نماز خواندن را نشان می‌دهد. همچنین مناسبت‌های اسلامی به کاربران اعلام می‌شود و نحوه خواندن نمازهای هر مناسبت‌ آموزش داده می‌شود.

«منده» تصمیم دارد که در آینده تعداد زبان‌های این نرم‌افزار را به 15 تا 20 زبان برساند و ویژگی‌های جدیدتری به آن بیفزاید. این نرم‌افزار در حال حاضر فقط مخصوص گوشی‌های اپل است و در فروشگاه‌ اینترنتی اپل یافت می‌شود، اما منده در تلاش است تا با جمع‌آوری بودجه لازم نسخه اندروید آن را نیز تولید کند.

این تازه‌مسلمان آلمانی در تشویق مسلمانان به پایبندی به نماز می‌گوید: هرگز از خدا دست برندارید و از او دور نشوید. این زندگی یک امتحان است و هرچه ما تلاش کنیم تا کارهای بهتری انجام دهیم در روز قیامت وضع بهتری خواهیم داشت.

فیلسوف آلمانی: نماز مرا مسلمان کرد

یا کریم

بعد از پایان نمازش از وی که حسن نام داشت،‌ عذرخواهی کردم اما او با لبخند پاسخ داد: خوشحالم از اینکه خدایم را عبادت

می کنم.

به گزارش شیعه آنلاین،‌ "آندریاس کامز" فیلسوف سرشناس آلمانی که چندی پیش به دین مبین اسلام گروید،‌ طی اظهاراتی "نماز" را عامل و علت مسلمان شدن خود دانست.
وی در ادامه افزود: بعد از برخورد اخلاق مدارانه که یک فرد مسلمان با بنده در حالی که نماز می خواند، تصمیم گرفتم درباره دین اسلامی مطالعاتی داشته باشم، و مدتی بعد هم مسلمان شدم.

"کامز" همچنین گفت:‌ حدود 6 سال پیش به مصر سفر کرده بودم. در یکی از مساجد مسلمانان از یک جوان مسلمانی که نماز می خواند عکس گرفتم،‌ بدون اینکه از او اجازه بگیرم. بعد از پایان نمازش از وی که حسن نام داشت،‌ عذرخواهی کردم اما او با لبخند پاسخ داد: خوشحالم از اینکه خدایم را عبادت می کنم.

این فیلسوف تازه مسلمان شده آلمانی می افزاید:‌ اینگونه بود که با هم دوست شدیم و حرف زدن درباره دین اسلام آغاز شد.

"آندریاس کامز" در ادامه گفت: به حسن گفتم "چطور می توانی با من دوست شوی درحالی که من مسلمان نیستم؟"، حسن پاسخ داد "تو یکی از بندگان خدا هستی و من موظفم با تو بهترین رفتار را داشته باشم". این گونه اظهارات تأثیر بسیار زیادی بر قلب من داشت و روز به روز دوستی من و حسن بیشتر می شد و در نهایت به مسلمان شدنم انجامید.

گفتنی است این فیلسوف آلمانی بعد از مسلمان شدن، کشور مصر را برای ادامه زندگی انتخاب کرد زیرا می گوید "مایلم زیبا ترین لحظات عمرم را در کنار بهترین دوستم یعنی حسن بگذرانم".

ماشا آلالیکینا

;

هو الکریم

ماشا آلالیکینا ،مانکن، هنرپیشه و خواننده مشهور و تازه مسلمان روسی در بیست و هفتم آوریل سال ۱۹۸۳ میلادی در شهر مسکو به‌دنیا آمد. 

  

او در مورد علت مسلمانی خود می گوید :  

 

من 2 سال بعد از مسلمان شدن همسرم اسلام را پذیرفتم، سوره حمد و نماز خواندن را از طریق سایت یاد گرفتم، ولی در ابتدا به آن عمل نکردم (و از این بابت تاسف می خورم) ، تا اینکه یک روز به من خبر رسید یکی از صمیمی ترین دوستانم در بیمارستان شهری دیگر به کما رفته است، نمی دانستم چه کار کنم، از دست من کاری برنمی آمد، اما باید کاری می کردم، ناخودآگاه شروع به نماز خواندن و دعا کردن کردم و برای اولین بار از خداوند کمک خواستم، تا اینکه روز بعد دوستم که از کما بیرون آمده بود با من تماس گرفت و گفت: ازت ممنونم، من تو را در حالت کما دیدم، خیلی به من کمک کردی. در آن لحظه بسیار گریستم زیرا این اولین باری بود که از خدا چیزی می خواستم. 

 

او همچنین معتقد است :

 

  "اگر نمی‌توانی درباره خدا فکر کنی، حداقل سعی کن خودت را فراموش کنی". این همان اسلام است.

 

اگر علاقه دارید کسی را به اسلام دعوت کنید فقط لازم است به او پیشنهاد کنید که بیندیشد و به ندای قلبش گوش دهد چون در صحرای اشباع شده از اطلاعات، او به جای گمراه شدن در انحرافات دانشمند نماهایی که گمراهانی همانند خود او  به وجود می‌آورند،  بسیاری از نداهای باطنی را خواهد یافت که بدون اجبار به دنبال آنها خواهد رفت. 

 

انسان به طور ناخودآگاه به چیزهایی احساس تعلق می‌کند، به همین خاطر است که خودمان را وقف هنر، زن یا مرد می‌کنیم، شاعر مورد علاقه‌مان، چینی ژاپنی، بازی شطرنج و نواختن گیتار را به اصطلاح  می‌پرستیم، سپس با حقارت نگاه می‌کنیم و لبخند می‌زنیم. "نماز خواندن" برایمان مضحک و یک نوع خرافه پرستی و تعصب است. ولی خریدن هر روز روزنامه "Sport Express" ، خواندن آن در مترو از صفحه اول تا صفحه آخر، حفظ کردن اسامی تمام فوتبالیست‌ها، بررسی محتوای آن ، آیا اینها احمقانه به نظر نمی‌رسد؟  

اسلام آوردن جفری لانگ

;

هو المجید

دکتر جفری لانگ، استاد ریاضیات دانشگاه کانزاس است. وی در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده است. در سن 18 سالگی بی خدا شد. و از طرف یکی از دانشجویان مسلمانش نسخه ی ترجمه شده ای از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و تصمیم گرفت مسلمان شود.


اندکی از لحظات مسلمانی اش می گوید:


روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد. ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجویان مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بروی…پیش خودم گفتم: آیا نماز اینقدر سخت است؟ولی من نصیحت دانشجوها را فراموش کردم و تصمیم گرفتم نمازهای پنجگانه را به زودی شروع کنم.


آن شب مدت زیادی را در اتاق خودم بر روی صندلی نشسته بودم و زیر نور کم اتاق حرکت های نماز را با خودم مرور می کردم و توی ذهنم تکرار می کردم. همینطور آیات قرآنی که باید می خواندم و همچنین دعاها و اذکار واجب نماز را…


از آنجایی که چیزهایی که باید می خواندم به عربی بود، باید آنها را به عربی حفظ می کردم و معنی اش را هم به انگلیسی فرا می گرفتم. آن کتابچه را ساعت ها مطالعه کردم، تا آنکه احساس کردم آمادگی خواندن اولین نمازم را دارم. نزدیک نیمه ی شب بود. برای همین تصمیم گرفتم نماز عشاء را بخوانم…


در دستشویی آن کتابچه را روبروی خودم گذاشتم و صفحه ی چگونگی وضو را باز کردم. دستورات داخل آن را قدم به قدم و با دقت انجام دادم. مانند آشپزی که برای اولین بار دستور پخت یک غذا را انجام می دهد!


وقتی وضو را انجام دادم شیر آب را بستم و به اتاق برگشتم در حالی که آب از سر و وصورت و دست و پاهام می چکید. چون در آن کتابچه نوشته بود بهتر است آدم آب وضو را خشک نکند۱

وسط اتاق به سمتی که به گمانم قبله بود ایستادم. نگاهی به پشت سرم انداختم که مطمئن شوم در خانه را بسته ام! بعد دوباره به قبله رو کردم. درست ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. بعد دستم را در حالی که باز بود به طرف گوش هایم بالا بردم و با صدایی پایین "الله اکبر" گفتم.

امیدوار بودم کسی صدایم را نشنیده باشد! چون هنوز کمی احساس انفعال می کردم، یعنی هنوز نتوانسته بودم بر این نگرانی که ممکن است کسی من را زیر نظر دارد غلبه کنم.

ناگهان یادم آمد که پرده ها را نکشیده ام و از خودم پرسیدم: اگر کسی از همسایه ها من را در این حالت ببیند چه فکر خواهد کرد!؟


نماز را ترک کردم و به طرف پنجره رفتم و نگاهی به بیرون انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست. وقتی دیدم کسی بیرون نیست احساس آرامش کردم. پرده ها را کشیدم و دوباره به وسط اتاق برگشتم…


یک بار دیگر رو به سوی قبله کردم و درست ایستادم و دستم را تا بناگوش بالا بردم و به آرامی گفتم : الله اکبر. با صدای خیلی پایینی که شاید شنیده هم نمی شد به آرامی سوره ی فاتحه را به سختی و با لکنت خواندم و پس از آن سوره ی کوتاهی را به عربی خواندم ولی فکر نمی کنم هیچ شخص عربی اگر آن شب تلاوت من را می شنوید متوجه می شد چه می گویم!! پس از آن باز با صدایی پایین تکبیر گفتم و به رکوع رفتم بطوری که پشتم عمود بر ساق پایم شد و دست هایم را بر روی زانویم گذاشتم.


احساس خجالت کردم چون تا آن روز برای کسی خم نشده بودم. برای همین خوشحال بودم که تنها هستم.در همین حال که در رکوع بودم عبارت سبحان ربی العظیم را بارها تکرار کردم. پس از آن ایستادم و گفتم : سمع الله لمن حمده، ربنا ولک الحمد:حس کردم قلبم به شدت می تپد و وقتی بار دیگر با خضوع تکبیر گفتم دوباره احساس استرس بهم دست داد چون وقت سجده رسیده بود.


در حالی که داشتم به محل سجده نگاه می کردم، سر جایم خشکم زد… جایی که باید با دست و پیشانیم فرو می آمدم. ولی نتوانستم این کار را بکنم! نتوانستم به سوی زمین پایین بیایم. نتوانستم خودم را با گذاشتن بینی ام بر روی زمین کوچک کنم…   به مانند بنده ای که در برابر سرورش کوچک می شود…احساس کردم پاهایم بسته شده اند و نمی توانند خم شوند.

بسیار زیاد احساس خواری و ذلت بهم دست داد و خنده ها و قهقهه های دوستان و آشناهایم را تصور کردم که دارند من را در حالتی که در برابر آنها تبدیل به یک احمق شده ام، نگاه می کنند. تصور کردم تا چه اندازه باعث برانگیختن دلسوزی و تمسخر آنها خواهم شد.


انگار صدای آنها را می شنیدم که می گویند: بیچاره جف! عرب ها در سانفرانسیسکو عقلش را ازش گرفته اند شروع کردم به دعا: خواهش می کنم، خواهش می کنم کمکم کن…نفس عمیقی کشیدم و خودم را مجبور کردم که پایین بروم. الان روی دو زانوی خود نشسته بودم… سپس چند لحظه متردد ماندم و بعد پیشانیم را بر روی سجاده فشار دادم… ذهنم را از همه ی افکار خالی کردم و گفتم  سبحان ربی الأعلی :الله اکبراین را گفتم و از سجده بلند شدم و نشستم. ذهن خود را همچنان خالی نگه داشتم و اجازه ندادم هیچ چیز حواسم را پرت کند.


الله اکبر و دوباره پیشانی ام را بر زمین گذاشتم. در حالی که نفس هایم به زمین برخورد می کرد جمله ی سبحان ربی الأعلی را خودبخود تکرار می کردم. مصمم بود که این کار را به هر قیمتی که شده انجام بدهم.


الله اکبر برای رکعت دوم ایستادم. به خودم گفتم: هنوز سه مرحله مانده. برای آن قسمت نمازم که باقی مانده بود با عواطف و احساسات و غرورم جنگیدم. اما هر مرحله آسان تر از مرحله ی قبل به نظر می رسید تا اینکه در آخرین سجده در آرامش تقریبا کاملی به سر می بردم.سپس در آخرین نشستنم، تشهد را خواندم و در پایان به سمت راست و چپ سلام دادم.


در حالی که در اوج بی حسی قرار داشتم همچنان در حالت نشسته بر روی زمین باقی ماندم و به نبردی که طی کردم فکر کردم… خجالت کشیدم که چرا برای انجام یک نماز تا پایان آن اینقدر با خودم جنگیدم.در حالی که سرم را شرم آگین پایین انداخته بودم به خداوند گفتم: حماقت و تکبرم را ببخش، آخر می دانی من از جایی دورآمدم… هنوز راهی طولانی مانده که باید طی کنم.

و در آن لحظه احساسی پیدا کردم که قبلا تجربه نکرده بودم و برای همین وصف آن با کلمات غیر ممکن است.


موجی من را در بر گرفت که هیچگونه نمی توانم وصفش کنم جز اینکه آن حس به « سرما » شبیه، بود و حس کردم که از نقطه ای داخل سینه ام بیرون می تابد.چونان موجی بود عظیم که در آغاز باعث شد جا بخورم. حتی یادم هست که داشتم می لرزیدم، جز اینکه این حس چیزی بیشتر از یک احساس بدنی بود چون به طرز عجیبی در عواطف و احساسات من تاثیر گذاشت.

گو اینکه « رحمت » به شکلی تجسم یافت و مرا در بر گرفت و در درونم نفوذ کرد.


سپس بدون اینکه سببش را بدانم گریه کردم. اشک ها بر صورتم جاری شد و صدای گریه ام به شدت بلند شد. هرچه گریه ام شدیدتر می شد حس می کردم که نیرویی خارق العاده از رحمت و لطف مرا در آغوش می گیرد.این گریه نه برای احساس گناه نبود… گر چه این گریه نیز شایسته من بود… و نه برای احساس خاری و ذلت و یا خوشحالی… مثل این بود که سدی بزرگ در درونم شکسته و ذخیره ای عظیم از ترس و خشم را به بیرون می ریزد.


در حالی که این ها را می نویسم از خودم می پرسم که آیا مغفرت الهی تنها به معنای عفو از گناهان است و یا بلکه به همراه آن به معنای شفا و آرامش نیز هست.مدتی همانگونه بر روی دو زانو و در حالی که بسوی زمین خم بودم وصورتم را بین دو دستم گرفته بودم، می گریستم.


وقتی در پایان، گریه ام تمام شد به نهایت خستگی رسیده بودم. آن تجربه به حدی غیر عادی بود که آن هنگام هرگز نتوانستم برایش تفسیری عقلانی بیابم. آن لحظه فکر کردم این تجربه عجیب تر از آن است که بتوانم برای کسی بازگو کنم.


اما مهمترین چیزی که آن لحظه فهمیدم این بود که من بیش از اندازه به خداوند و به نماز محتاجم. قبل از اینکه از جایم بلند شوم این دعای پایانی را گفتم:خدای من! اگر دوباره به خودم جرأت دادم که به تو کفر بورزم، قبل از آن مرا بکش! مرا از این زندگی راحت کن.. خیلی سخت است که با این همه عیب و نقص زندگی کنم، اما حتی یک روز هم نخواهم توانست با انکار تو زنده بمانم.


برگرفته از کتاب Even Angels Ask ” (حتی فرشتگان نیز می پرسند) اثر دکتر جفری لانگ. برگردان از ترجمه ی عربی این قسمت از کتاب توسط دکتر عثمان قدری مکانسی.

سوفی مسلمان شد...!

;

 

 

امروز برای من روز ویژه ای هستش...روزی که توی خواب هم نمیدیدم!!

بله...من مسلمان شدم!

بعد از حدودا 6 ماه مطالعه و تحقیق درمورد دین اسلام سرانجام امروز سه شنبه 11 تیر 1392 و یا 2July2013 من مسلمان شدم..!

حدود یک سالی هست که به ایران امدم...اوایل،رفتارهای اطرافیان برام خیلی عجیب بود و خیلی از کارهایی که انجام میدادن از نظرم غیر منطقی و غیرضروری بودن ولی چند ماهی که گذشت احساس کردم دلم میخواهد دلیل این کارها را بدونم و عجیب تر برام این بود که هیچکدوم از این کارها برای پدرومادرم عجیب نبود..!پدرم یک ایرانی هستش و میشد گفت که درزمان بچگیش اینجور چیزها را دیده ولی این که مادرم تعجب نمیکرد برایم خیلی عجیب بود!

داشتم میگفتم...

اولین چیزی که برام جای سوال داشت نماز خواندن اطرافیانم بود..ازپدرم پرسیدم معنی این کاری که میکنندچی هست؟که پدرم بهم گفت  توی مسائل اطرافیات خیلی دقیق نشو..!

وقتی دیدم نمیتونم به جوابی از پدرم برسم با دختر عمویم صحبت کردم و از اون پرسیدم که یک چیزهایی گفت ولی خیلی دقیق نمیفهمیدم و اون هم اینجا را به من معرفی کرد و گفت به جواب سوالت میرسی...(یک مشکلی که من داشتم این بود که بخاطر مخالفت خانوادم با اسلام نمیتونستم علنا و بطور آشکار مطالعاتم را انجام بدم و مجبور بودم پنهانی این کار را بکنم...چون که خانواده من مسیحی متعصبی هستن!)

من هم اینجا سوال هام را پرسیدم و به خیلی جاها هم رسیدم...

به پیشنهاد یکی از دوستان به حوزه علمیه شهر هم سر زدم..!

اولین تغییری که کردم در حجابم بود..اول یک مقداری روسری ام را جلوتر آوردم بعد هم یک چادر خریدم و وقتی بیرون میرفتم طوری که پدرم نبیند چادر سرم میکردم...کار سختی بود ولی یک لذت خاصی برام داشت!!

توی اوج مطالعاتم بودم و هرلحظه اشتیاق و عطش بیشتری برای آشنایی با اسلام درون خودم حس میکردم..!اما یک مسئله پیش آمد که مجبور بودم برگردم اسپانیا! توی اون مدتی که ایران نبودم نمیتونستم مطالعه بیشتری داشته باشم ولی مطالبی را که آموخته بودم مرور میکردم...مطالبی که حتی هزار بار خواندن اونها هم اونها را برام تکراری نمیکرد و هردفعه مثل اول،برام شیرین بودن..

کارمان را که انجام دادیم برگشتیم ایران.من هم کارم را ادامه دادم..!

و کم کم نماز خواندن را یاد گرفتم ...اما باز هم دور از چشم خانواده!

هرروز میگذشت و من تشنه تر از قبل میشدم تا این که بالاخره روزی که باید میرسید رسید...! روزی که حس کردم چیزهایی که باید از اسلام بدانم فهمیده ام و مکث بیشتر، فقط یک بهانه هست و با پسر عمویم به مسجد محل رفتیم و قبل از نماز ظهر، من مسلمان شدم...

طعم اولین نماز بعد از مسلمان شدنم هیچوقت از یادم نمیره!!یک حس عجیبی داشتم...احساس میکردم خیلی سبک شده ام...یک حس پرواز،حس آزادی،یک حسی که نمیتونم توصیفش کنم!

بعد هم وقتی برگشتم بعد از نهاری که خوردیم پسر عمویم درجمع اعلام کرد که من مسلمان شدم...برای پدرومادرم قابل قبول نبود..باتعجب ازخودم پرسیدند و من هم حرف پسرعمویم را تایید کردم..!

اونها از کار من ناراحت شدن و خیلی سرزنشم کردند و میگفتند باید تو هم پیش خواهر و برادرت میماندی و اصلا به ایران نمی آمدی.

ولی به نظرم ارزشش را دارد و خانواده هم بااین انتخاب من کنار می آیند!!

من امروز مسلمان شدم و اسم زهرا را برای خودم انتخاب کردم

امروز،بهترین روز زندگی من بود 

 

 

منبع : وبلاگ شخصی سوفی http://sophie1990.parsiblog.com/